ماجرای من و استاد
+چند روز پیش تو دانشگاه نمایشگاه کتاب زدن و کتابی به این اسم دیدم..دلم خواست بزارمش عنوان(:
+کنفرانس داشتم..استاد گفت نشسته ارائه میدی یا سرپا؟ گفتم سرپا راحت ترم(چونکه یه سری از بچه ها ترجیح میدن نشسته ارائه بدن، استاد میپرسه،میخواد هر جور که خودمون راحتیم ارائه بدیم) بعد رو به بچه ها گفت: حسابی از صدای ایشون بهره ببرید که کم پیش میاد برامون صحبت کنن😂😂(چونکه من ادم کم حرفی هستم) بعد یکی از بچه ها مثل خاک انداز پرید وسط و گفت ساعت قبل هم کنفرانس داشت از صداش بهره بردیم😂شروع کردم به حرف زدن...یهو استاد پرید وسط حرفام و گفت خیلی خوب ارائه میدی^_^ بیان خوبی داری...و یه آرامش خاصی داری..و این برای کسی که میخواد روانشناس بشه خیلی خوبه..چون کسی که آرامش داره می تونه اونو به بقیه هم انتقال بده...من هم از این همه تعریف و تمجید نیشم باز شد و گفتم ممنون
گفت: خب ادامه بده...ولی اون تعریفا هوش از سرم برده بود🤣🤣در حالی که داشتم به برگه تو دستم نگاه میکردم، گفتم: کجا بودیم؟ استاد گفت: دیگه خراب کردی🤣🤣حداقل میذاشتی یه دقیقه از تعریف کردنم بگذره بعد...🤣🤣🤣خندیدم و بعد جمله مورد نظرو پیدا کردم و ادامه دادم^_^ تعریفای استاد باعث شده بودن اعتماد به نفس بگیرم و با آرامش بیشتری ارائه بدم😇آخرش که تموم شد استاد گفت: شبیه فرشته هایی هستی که تو کارتونا هستن، فقط یه عصای جادویی کم داری😂😂شاید لباسام باعث شد همچین برداشتی داشته باشه😂 رفتم نشستم..چندتا از همکلاسیام گفتن امروز که کنفرانس داری تیپ زدی و خوشگل کردی😂😂دقیقا همینطور بود😂 اومدم خونه و برای مامان حرفای استادو تعریف کردم به جز قسمت فرشته😂 مامان گفت: میخواد مختو بزنه، به خاطر همین انقدر ازت تعریف کرد🤣نمی دونم چرا برای هر کی تعریف میکنم که استاد چقدر حواس جمع هستش و یادش می مونه چه لباسایی می پوشم و ازم تعریف میکنه و باهام شوخی میکنه...به همچین نتیجه ای میرسه😂در حالی واقعا اینطور نیست...بنده خدا استاد اصلا از اونجور آدما نیست...فقط به شدت گرم و صمیمیه و مهربونه🥰با همه همینجور رفتار میکنه😊